این گره را که نام کردی خویش


هریکی گزدمند با صد نیش

سرگران همچو پای در خوابند


پرده در همچو تیز درآبند

از ره مرگ و جسک ماده و نر


آرزومند مرگ یکدیگر

از جفا زشت گوی یگدگرند


وز حسد عیب جوی یکدگرند

اهل علت نه خویش یکدگرند


همچومهتاب خیش یکدگرند

در ضیاع و عقار خویشان را


بشناسی چو گرگ میشان را

گرچه ایشان اقاربند همه


در اقارب عقاربند همه

نیک گفت این سخن حکیم عرب


نبود خویش اهل ناز و طرب

این مثل را نگر نداری سست


که اقارب عقاربند درست

خویش نزدیک همچو ریش بود


بیش کاویش رنج بیش بود

همه لرزنده در عنا و عذاب


چون زر و سیم سفله بر سیماب

آشکارا چو گربه بر سر خوان


زیر برتر چو موش در انبان